کودکانه های دخترم و مادرانه های من

ساخت وبلاگ

سلام

خداروشکر که بعد از 2 شب تبت قطع شده وای که چه بد گذشتاوه مخصوصا شباش همش گریه و لجبازی می کردی دیشب که نمی ذاشتی حتی بهت دست بزنمآخ و همش گریه می کردی خدا کنه امشب خوب بخوابی

دیروز نذاشتم ظهر بخوابی که شب زودتر بخوابونمت امروزم تا الان خیلی مقاومت کردی تا اینکه از تخت افتادی و تو بغل اومدنم همانا و خوابیدن خواب همانا هر کاری کردم که نخوابی نشد که نشد خدا کنه شب اذیت نکنی خیلی کمبود خواب دارم عصری اومدم کنار بخاری خوابیدم و خواستم چرت بزنم نذاشتی از دیروز 25 آذر 91 شهر ما هم اولین برف پاییزیش به زمین نشست هورا و شهرو سفید پوش کرد هوا هم خیلی خیلی سرد شده دیدم نمی ذاری بخوابم و شلوغی میکنی لباساتو تنت کردم و رفتیم تو حیاط که یکمی برف بازی کنیم دیدم پسرای همسایه برفو پارو کردن ناراحتو کنار باغچه جمع کردن دیگه چنگی به دل نمیزد با برف پارو شده بازی کنیاز خود راضی ولی شما دوست داشتیو با پاهات هی می رفتی تو برف ماچ

تقریبا دو ماهه پیش بود که داشتم موزیک ویدئو بو سردمه ی گروه تیک تاک از تی وی ( البته از طریق فلش ) نیگاه می کردم چون ویدئوش خیلی رنگ رنگیه شما هم خوشت می اومدو میخ کوب می شدی تا چند روزِ ِ پیش یه دفعه اومدی پیشم میگی: بوووو ( لباتو همچین می لرزونی نیشخند) سردمه کاپشنم کو منم ماتو مبهوت که چی میگی تا یه چند ساعت بعدش تازه فهمیدم منظورت این آهنگه ای شیطون قوربونت برم

ریحان عسلی

فدای حرف زدنت که به بشقاب میگی:اَسکاب به هواپیما هم اوایل می گفتی : هَوَمای اما حالا درستشو میگی

*************************************************

پ.ن1: دوستان خوب نی نی وبلاگی یه خواهش ازتون دارم و اونم اینه که اگه امکان داره براتون همین الان که نه البته بعد از خوندن پستم و گذاشتن کامنتتون نیشخندبه مدیریت تلگراف بزنید و بخواید که فقط ادامه ی مطلب رو برامون رمز دار کنه من خیلی وقته که این خلاء رو احساس می کنم البته خودم تلگراف زدم و حتی به عنوان پرسش و پاسخ سوالمو مطرح کردم اما نی نی وبلاگ تاییدش نکردو به قسمت مدیریت خودش انتقال داده تا رسیدگی بشه

همیشه میگن یه دست صدا نداره حالا اگر شما هم این نیاز رو واسه خودتون احساس می کنید لطفا این پیام رو به دوستانتون گسترش بدید تا هرچه زودتر نی نی وبلاگ اقدام کنه ... ممنونم ماچ

پ.2: لی لی حوضک خوندنت خیلی باحاله، دستمو می گیری مثه فالگیرا نیشخند تو چشمام نیگاه میکنی و با انگشت اشاره ات یه دور می زنی کف دستم و بعدش انگشت کوچیکمو جمع میکنی و میگی : این افتاد تو چار از خود راضیعینک انگشت بعدی رو می بندی میگی: این خوردش و با ادامه ی شعر همین انگشتم سومی و چهارمی رو هم می بندی و به انگشت شصتم که میرسی میگی : این کله گنده خوردشششش مژه

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 397 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1391 ساعت: 23:38

سلام

نمیدونم چه حکمتیه که هر سال درست یا روز تولدت یا چند روز بعدش باید مریض بشی و فقط تب کنی پارسال درست چند روز قبل از روز تولدت تب داشتی تا یه روز بعد از تولدت خوب شدی امسالم از دو روز بعد از تولدت تب کردیافسوس

صبح که بیدار شدی از خواب دیدم حالت مثه همیشه نیست و چشمات یکمی خمارو خواب آلودِ ابرو تا بعد از بیدار شدن از خواب بعدازظهرت دیگه خیلی ناله می کردی و هی سر هیچ چیز می زدی یا زیر گریه گریهیا نق می زدی وقتیم آروم می شدی می گفتی چرا منو زدی منم اینجوری تعجب!!!

یه یکساعتی رفتی پایین خونه ی همسایه با سعید بازی کردی خونه ساکت بود با وجود اینکه دلم خیلی وقت بود که دنبال همچین سکوت و آرامشی بود اما به جرات میگم که از سکوت اون روز ترساسترس برم داشت و طاقتم سر اومد و اومدم دنبالت هنوز نماز مغرب/عشاء رو هم نخونده بودم انگاری دیگه بدون شما نمازمم بهم نمی چسبه فدات بشم من ماچ

خلاصه که از ساعت 12 شب حرف زدنت از حالت نرمال در اومده بود و قاطیش هزیونم می گفتی یا حرفی که ربطی نداشته باشه از وقتی که بدون شیر می خوابی همیشه باید خودم می خوابوندمت اصلا تو این چند وقته پیش نیومده بود که خودت بیای و ازم بخوای تا بخوابی ، هنوز 5 دقیقه نشده بود که چشمات بسته شدناراحت دیشب خیلی بد حال بودی دلم برات کباب شد بغلت کردم و چشماتو بوسیدم وای چقد داغ بوددل شکسته بابایی رو صدا کردم و گفتم که از صبح تب داشتی و با وجود اینکه تو بغلم خواب بودی تا بابایی گفت می برمش تو حموم پاشورش می کنم زودی چشماتو باز کردی و آماده بودی که بری تو حموم آب بازی کنی اما بعد از پاشوره همچنان تب داشتی ؛ از ساعت 1 بعدازظهر شروع کردم به دادن تایلوفن ولی2 بار بیشتر نذاشتی بهت بدم

خلاصه که دیشب ساعت 1 شب با بابایی رفتیم دکتر و تبت 38.5 بود و تا اومدیم خونه تبت بیشترم شد چیزی که خیلی دلمو بیشتر به درد آورد این بود که تا اومدیم خونه دیگه خسته بودی و تا دارو بهت دادم ( وای که چقدر اذیت کردی تا تونستم بهت داروتو بدم اوه) این بود که گذاشته بودمت روی پاهام و تکونت می دادم تا بخوابی دست زدی به چشمات و گفتی : مامان چشمام سوخت فدات بشم تبت خیلی زیاد شده بود و بر خلاف میلم مجبور شدم که شیافت کنم وای که چه گریه ایی به راه انداخته بودی نصفه شبی آخ

دیشب همش بالا سرت بودم که یه وقت تبت بالا نره و خدایی نکرده تشنج کنی خیلی می ترسیدم اما خداروشکر شیاف نذاشتو تبت اومد پایین ؛ از صبح امروز جمعه 24/آذر/91 که بیدار شدی همش داری گریه و بهانه گیری می کنی خدا کنه که امشب تب نکنی

بعدا نوشت : ادامه ی مطلب احوالات ریحانه

EXniniweblog.comEX

پ.ن1: از همه ی دوستای خوبم ممنونم بابت پیام تبریکتون ماچ

پ.ن ٢: نمی دونم واسه شما مامانا چند بار پیش اومده که وقتی یه لباس خوشگل تن بچه تون می کنید و میرید یه مهمونی بچه تون چشم خورده باشه و از همون شب بچه تون تب کنه ؟! من هی دارم با خودم کلنجار میرم که دیگه لباس خوشگل به تن ریحانه نکنم اما مگه میشه من لباس خوشگل نخرم و یا لباسایی که اصلا دوست ندارم تن دخترم کنم که ای وای بچه ام چشم نخوره موندم بخدا شما چیکار می کنید ؟!!!

من با وجود اینکه می دونم تب باعثش ویروسه اما الان چند بار پیش اومده که همینکه از مهمونی اومدم و از اونجایی که ریحان هم تعریف نباشه هم ساکته هم خوش لباس از همون شب مریض شده و فقط تب کرده اوایل اصلا به چشم زدن اعتقاد نداشتم اما این چند وقته خیلی اعتقاد پیدا کردم نظر شما چیه ؟ متفکر

بعدا یادم آمد شبی که رفتیم دکتر :
دکتر گوشی رو گذاشته روی سینه ات تا ببینه نفس کشیدنت همراه با خر خر هست یا نه شما هم که مثه همیشه در حال گریه و زاری که ای وای چی می خواد بشه تو همین حین میگی: می می مو نگیرنیشخند و گریه منم که اصلا جون محکم گرفتنت نداشتم پشت باباییم نمی دونم به حرفت بخندم یا از دست و پا زدنت که داری سعی می کنی بلند شی گریه کنمناراحت عینک


دیشب ٢٥/آذر/٩١ تا 2 شب بیدار بودی و به زور خوابوندمت اوهصبحم از ساعت 4:30 تا 8 صبح بیدار شدی و دوباره تب داشتیناراحت اینقدر گیچ خواب بودم که دوتایی تا 12:30 ظهر خواب بودیم خدا کنه امشب تب نکنیآخ موندم نه عطسه و نه سرفه می کنی نه آبریزش بینی آخه این دیگه چه مدل سرماخوردگیه متفکر بترکه چشم حسود که تورو به این روز در آورده دخترم

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 368 تاريخ : شنبه 25 آذر 1391 ساعت: 19:28

سلام

چه لطیف است حس آغازی دوباره،

و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز تنفس…

و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای بودن!

و چه اندازه شیرین است امروز…

روز میلاد… روز تو! روزی که تو آغاز شدی!

بهترین آهنگ زندگی من تپش قلب توست و قشنگ ترین روزم روز شکفتنت ...

تولدت مبارک

دومین سالروز زمینی شدنت مبارک ریحانه ی بهشتیمقلب

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 292 تاريخ : جمعه 24 آذر 1391 ساعت: 17:47

سلام

ای شیرین زبون ای شفتالو ای باقلوای من قلب چقد قشنگ حرف میزنی آخه ماچ

دیروز نشسته بودم پای کام داشتی با خرسی ات بازی می کردی اومدی بهم میگی : مانیییییی منو بذار بسینم اییدا میگم کجا ؟ اشاره به میز کامپیوتر می کنی میگم نمیشه دستاتو کمی بیشتر از عرض شونه ات باز می کنی میگی : مامانی ایگَد دوستت دارم بذار بسینم دیگه من اول اینجوری نیشخند بعد اینجوری بودم تعجبمتفکر

از وقتی از شیر گرفتمت خیلی شلوغ تر و لجباز تر از قبلت شدی باید چند بار یه چیزی بگم تا به حرفم گوش کنی ؛ یکی از بازی های دوران مشغول کردنت که سراغ شیرو نگیری این بود که می گفتم ریحان بیام بخورمت و با صدا هوم هوم هوم دنبالت می کردم ، یکی دو بار یواشکی گازت گرفتم خیلی یواش الان از اون روز به بعد این بازیو باهامون انجام میدی میگی : بیا بخولمت مامان ، من جوابی نمیدم چهار دست و پا میای پیشم میگی : اومدم و بعدش شروع می کنی به گاز گرفتن هر چی میگم این کار بدی ِ و یه دختر خوب گاز نمی گیره اصلا گوشت بدهکار نیست که نیست بازندهتازه موقع این کار خیلی هم احساس خوبی بهت دست میده موندم این کارتو چطوری از سرت بندازم ؟سوال نیاین بگید خود کرده را تدبیر نیستا عینک دوستان راه حلی دارید لطفا منو راهنمایی کنید لبخند

تازه الان 2_3 شب ِ که راحت می خوابی و منم راحت می تونم بخوابم

پ.ن1:مامانایی که پست وداع با شیره ی وجودمو خوندید انگاری خیلی من احساساتی بودمچشمک همتونو یابه گریه انداختم یا بغضتونو شکستم مژهنیشخند باور کنید من قصد ناراحت کردنتونو نداشتم ولی خب خیلی برام سخت بود ( یاد ِ اون روزی افتادم که تازه بدنیا اومده بود ریحانه و شیر نداشتم و گریه می کردم و اصرار داشتم تا خودم شیرش بدم و درست موقع گرفتنش هم اون حسو بهم دست داد ) بعد از حدود 1 سال و 11 ماه تا از این عادت در اومدم یکمی سخته دیگهاز خود راضی اما الان که حدود 10 روزی می گذره کم کم دارم عادت میکنم من خواستم آرامشی باشم واسه مامانایی که در آینده ی نزدیک قصد از شیرگرفتن بچه هشونو دارند انگاری برعکس شدخیال باطلنیشخند ولی اون حرفا احساسات من تو اون زمان بود الان خیلی راحت ترم از قبل ؛ من و ریحان باهاش خوب داریم کنار می آیم بالاخره اینم جزیی از مادر بودن ِ دیگه حالا از مامانایی که بچه هاشونو از شیر گرفتن تقاضا می کنم که بیان بگن که فقط روزای اول سخته و بعدا به مرور زمان شرایط روحی شون بهتر میشه مثل ِ من تا یکمی از عذاب وجدان منم کمتر بشه اوهلبخند

بعدا نوشت : این قضیه ی تاریک شدن زمین و ... واقعیت داره یا فقط خرافاته من که اخبار گوش می دم هیچی نمیگه اما هر شب که همسری میآد خونه یه چیز جدیدی میگه امشب اومده میگه یه سیاره میخوره به زمین فقط یه ساییدگی اونم رو کشور فرانسه ست و باعث میشه تا ٣ روز زمین تاریک میشه موندم والا نظر شما چیه ؟سوال

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 286 تاريخ : جمعه 17 آذر 1391 ساعت: 23:37

سلام

یه وقتایی یه حرفایی می زنی که روده برومون میکنی از خنده یه وقتاییم هاج و واج می مونیم که این حرفا رو از کجا یاد گرفتی وروجک شیرین زبون مامانی ماچ

دیروز داشتم لواشک لقمه ای رو از کابینت برمی داشتم شما از صدای خش خشش متوجه شدی همینطور که دنبالم می کردی بهم میگی : اگه به من ندی باهات گَهر می کنما از خود راضی

سوپ کشیدم برات گذاشتم خنک شه که بدم بخوری شما هم عجولی واسه خوردن قووربونت برم که وقتی گرسنه ایی خیلی بی تابی بهت میگم: الان داغ ِ ببین ازش بخار میآد دوباره رفتی دنبال ِ بازیت اومدی میگی : مامان بخاری میآد ازش !!! عینک

موچین و آینه دستم ِ (دیگه خودتون میدونید چرا دستم ِ دیگه !!! ) می خوای ازم بگیری میگم خطرناکه چشمات اوف میشه میگی : مامان بده می خوام چشم چشم دو ابرو بکشم نیشخند

تی وی داره موزیک نشون میده میگی : نانای کنممژه میگم اگه بلدی آره چرا که نه شروع کردی مثه فرفره دور خودت می چرخی بعد که موزیک تموم شد میگی : چی شد تموم شد بشینم میگم : آره جونم خسته نباشی دوباره شروع شده یه موزیک دیگه هنوز ننشستی میگی : اِ چی شد دوباره نانای کنم بذار بلند شم !!! از خود راضینیشخند

برات کارتون خونه ی مادر بزرگه رو گذاشتم فقط از شعر اولش خوشت میآد و از صدای قول و قوله نوک سیاه و نوک طلا میگی: مامان برام قول و قول و قول بذارچشمک

یه بع بعی داری که میتونی بشینی روش چند تا از چرخاش در اومده یه بارم برات درست کردیم اما بازم نمیدونم چطوره که شل شدنو در اومدن از اونجایی که کارای خطرناک می کنی باهاش مثلا میذاری روی میز جلوی مبل و میخوای از روی میز سوارش بشی واسه همین بابایی گذاشتش بالای کابینت اومدی میگی : بع بعی رو از روی اوپل بیار پایین فک میکنی اونجا هم اوپن ِ

به انگلیسی سیب و مو و چشمم بلدی خیال باطل

ریحان عسلی

پ.ن1: ریحانه ی بهشتی من با امروز سه شنبه ( 14/آذر/91 ) 7 روزه که دیگه شیره ی وجودمو نمیخوریهورا اما چیزی که خیلی نگرانم کرده اینه که اصلا شیر پاستوریزه نمی خوری و موندم چی جایگزینش کنم برات البته الان بهت آبمیوه میدم که اونم جایگزینی واسه شیر نیست ؛ دکترت بهم پیشنهاد شیر خشک داده اما نمیخوام بعدا یه جدا کردنی دیگه ایی در پیش رو داشته باشی ( منظورم اینه که بخوام دوباره از شیر خشک بگیرمت ) خاطره ی این چند روزو برات تو یه پست رمزدار می ذارم



کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 276 تاريخ : سه شنبه 14 آذر 1391 ساعت: 13:41

سلام

ریحانه ی بهشتی من تو ایام تاسوعا و عاشورا یه شبش رفتیم دسته دیدیم واسه اولین بار بود که درک کاملی داشتی از دسته ی عزاداری البته پارسال وقتی می گفتیم حسین حسین سینه می زدی اما امسال با دیدن حتی صحنه ایی از عزاداری خودت شروع می کردی به سینه زدن قبول باشه دخترم ماچ

دسته ی عزاداری

و

طبل زنان دسته ی عزاداری

روز 8 محرم بود که از تی وی داشتیم همایش شیرخوارگان حسینی رو می دیدیم و با صحبت های مداح مادرها بچه هاشونو رو دست نگه داشته بودن شما هم داشتی ناهار می خوردی اومدی پیشم میگی : مامان منم لا لا کنم ( می خواستی که تو بغلم مثه بچه ها بخوابی )

منم تازه رفته بودم تو حس و حال گریه کردن و بغضم ترکید که تا دیدی دارم گریه می کنم گفتی : مامان گریه نکن منم دیگه بخاطر شما دیگه گریه نکردمو فقط حرفای مداح رو همراهی کردم

ریحانه ی من در حال دیدن همایش شیر خوارگان

ریحان عسلی
روز تاسوعا از ظهر رفتیم خونه ی عمو موسی مثه هر سال مامان بزرگ ( پدری) حلوا پزون داشت که تا ساعت 7 عصر یکسره بیدار بودی و آخریا هم خیلی شیطون و شلوغ شده بودی وقتیم می خواستم بخوابونمت از دستم فرار میکردی و نمی خواستی بخوابی تا وقتیکه بابایی اومد دنبالمون هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که یهو سرت افتاد پایین در حالیکه تو بغلم نشسته بودی نیگات کردم دیدم بلههههههههه خوابت میآد و چشماتم سنگین شده و می خوای بخوابی و طوری تو بغلم نگه ات داشتم تا سرت بالا تر از بدنت باشه و بتونی بخوابی خلاصه که تا 9:30 شب خوابیدی حتی یه بارم بیدارت کردم و در حالیکه موهاتو نوازش می کردم گفتم پاشو می خوایم بریم دسته عزاداری ببینیم اما نه فایده ای نداشت و بازم گرفتی خوابیدی دیگه ما هم نتونستیم جایی بریم ناراحت

و اما روز عاشورا ( 5/آذر/91) تا از خواب بیدار شدیم آماده شدیم که بریم تعزیه ببینیم اینجا بهش میگن: شبیه خوانی ؛ هوا هم خیلی سرد بود قبل از اونم رفتیم که سوار اسبت کنیم همین که نشستی زدی زیر گریه و منم تو اون شلوغی نتونستم عکس درست و حسابی ازت بگیرم

چه لپات تپلی افتاده کاشکی همینطوری بودی و بخاطر شالگردنت نبود عینک

ریحان عسلی

یه ربع از حضورمون گذشته بود که تعزیه داشت به جای حساس ( شهادت امام حسین (ع) ) می رسید واسه اینکه بتونیم بهتر افرادو ببینیم با بابایی رفتیم پشت چادر یاران امام ایستادیم

تعزیه ی امام حسین









EXniniweblog.comEX

که 10 دقیقه نگذشته بود که یهو یکی از علم هایی که اونجا تکیه داده بودن افتاد رو سرت هنوز اولی رو خوب هضم نکرده بودی دومی هم خورد به سرتهیپنوتیزم خداروشکر که کلاه سرت بود و گرنه ... دیگه گفتیم تا اتفاق بدتری نیفتاده بریم ( قوربونت برم که حتی صداتم در نیومد و فقط گفتی چی بود ابرو)

بعد از اون ناهار رفتیم مغازه ی عمو موسی و چلو کباب زدیم به بدن ، اما هیچ چلو کبابی مثه چلو کباب های شهر خودم نمیشهخوشمزه چشمک

ریحان عسلی

بعد از صرف ناهارهم رفتیم خونه ی عمو عبدالله همه ی فامیل پدری اونجا بودن و عمو مهدی و عمو اسماعیل شام اون شبو چلو کباب نذری دادن ؛ آخر شبم که بابایی خواست مامان بزرگو برسونه خونه ی عمو موسی موقع دنده عقب گرفتن حواسش به تیر برق نبود و ماشین خورد به تیر برق و یه خرج درست و حسابی رو دست بابایی انداخت ، خلاصه که امسال تاسوعا و عاشورا رو اینجوری گذروندیم

ریحان عسلی من که واسه شهادت امام حسین مشکی پوشیده قلب

ریحان عسلی

پ.ن1:دوستای خوبم عزاداری هاتون قبول ؛ امیدوارم که ما رو هم از دعای خیرتون بی نصیب نکرده بوده باشید

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 340 تاريخ : سه شنبه 7 آذر 1391 ساعت: 9:09

سلام

امروز دیگه خود ِ خودشه 6 محرم روزی که فرشته ی آسمونیه من زمینی شده تولد 2 سالگی قمریت مبارک

پ.ن1: این پست با شیرین زبونی های ریحان عسلی تکمیل شد هورا

*********************************

وقتی تهران بودیم یه شبش کتلت هایی که از شیراز خریده بودیم و درست کردیمو خوردیم تو همین حین بابایی که از علاقه ی زیادش داشت تند تند و یه نفس ساندویچشو می خورد شما هم پیشش بودی یهویی یه نفس عمیق می کشه و شما بهش میگی : ترکیدی سوالنیشخند

بابایی می خواد نوه ی عمه جونو ( باران ) رو بغل کنه بهش میگی : بغل نکنیا حسودی می کنم قهر

پاپی ( سگ پسر عمه جونت ) رو داری از توی بالکن نیگاه می کنی بهش میگی: پاپی بیا اییجا بسین ( اشاره به روی پات )

تو خونه وقتی شلوغی می کنی بهت میگم ریحا اذیتم کنی دعوات می کنما ، دیروز صبح از خواب بیدار شده بودی نمی اومدی که صورتتو بشورم برگشتی با انگشت اشارت رو به من میگی : دَبات می کنمااااااااااا عینک

پسر عمه و پسر عموم ( پویا و متین ) داشتن باهات دالی بازی می کردن اولش خوشت اومده بودو باهاشون همراهی کردی یکمی که گذشت خسته شدی و بهشون گفتی : اذیت نکنین ای پسرای بد کلافه
پویا و متین داشتن از سرو کول هم بالا می رفتن و مثلا بازی می کردن برگشتی بهشون میگی: نزنش گناه داره زبانچشمک

و از همه مهمتر وقتی چیزی ازم بخوای اینجوری میگی: قاشق ریحان ُ بده یا غذا بده به ریحان بخوره یا ریحان آب می خواد آبد بده بخوره وقتی با اسمت چیزی ازم میخوای دلم می خواد قورتت بدم ریحانه ی بهشتی من قلب

پ.ن2: الان چند روزی میشه که با وجود خواب کامل شبانه ام و اضافه بر اون بعدازظهرها همچین خوابم میگیره که نگو از وقتی اومدیم هوا اینجا ابری و بارونیه و خونه هم تاریک فک کنم بیشتر بخاطر اینم باشه که خیلی می چسبه که بعدازظهرها بخوابم
قوربونت برم که اول من خوابم میگیره شما و بابایی کمی با هم بازی می کنید بعد که بابایی خوابش گرفت خونه هم که تاریک ِ شما اصلا از کنار من و بابایی تکون نمی خوری و میآی پیش ما می خوابی ؛ خیلی کم پیش می آد که روزها موقع خوابیدنت من خواب باشم بغیر از شبها اما این چند روز خیلی ناز و با قیافه ی معصوم کنارم می خوابی و کلی از دیدن این صحنه خدارو به داشتن شکر می کنم و لذت می برم

ریحان عسلی دخمل معصوم و زیبای مامانش ماچقلب

ریحان عسلی

اینم بدون شرح روز شمار سن ریحان جونم مژه

روز شمار یکی ریحان عسلی





کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 293 تاريخ : جمعه 3 آذر 1391 ساعت: 23:38

سلام
امروز دقیقا ساعت 15:10 مصادف ِ با دومین سالروز تولد قمریت عزیزم مبارکه ؛ ایشالا 120 ساله شی دخترم ماچ

کلی خبر دارم برات از همه مهمتر عروسی خاله سودی که 24 آبان بود و ما هم بالاخره در آخرین لحظات خودمونو رسوندیم به جشنش ، پا قدممون اونقدر خوب بود که از فرداش هوا بارونی بود هر چی ما خوشحال از بارون خاله سودی ناراحت که نمی تونه به برنامه هاش برسه و نگران گل های روی ماشینش بود نگران

اما خدا خیلی مهربونه و تا شب دیگه خبری از بارون نبود و همه ی مراسم به خوبی برگزار شد عینک

فردای شب عروسی پدر جون نگه مون داشتن و عمو ماشالا که عید امسال اومده بودن پیشمونبرامون شام تدارک دیدن و همه ی فامیل دوباره دور هم جمع بودیم البته این بار به خاطر حضور مامژه و زحمت کشیدن و جوجه و مرغ بندری درست کردن خوشمزه خواهر جونم جات خیلی خیلی خالی بود

از دوستای خوبم بازم ممنونم که مثه همیشه سراغمون رو گرفتید ، این روزاخیلی وقت ندارم و گرفتار کارای بعد از برگشت از مسافرتمونم و با ریحانم ک دیگه خیلی کار کردن وقت گیره اوه

اینم یه عکس از ریحان عسلی با سفره ی عقد خاله جونش تا وقتی که فرصت کنمو عکسارو مرتب کنم و بذارم توی وبت

ریحان عسلی

بعدا نوشت : امشب به بابایی گفتم صدای دسته میآد بریم بیرون نیگاه کنیم تا تاسوعا و عاشورا ٣_٤ روز دیگه مونده این حرف همانا و چهره ی متعجب بابایی همانا و حالا هی من با انگشتام روزا رو می شمارم اما .... نه اشتباه کرده بودم و نمی دونم چطور بوده که امروزو تو تقویم ٦ محرم دیدم شایدم استرس از شیر گرفتنت باعث این امر شده چرا که تا پایان ٢ سالگی قمری فقط می تونی شیر بخوری و توی روز شماری اشتباه کردم

بهر حال واسه من یکی فرق نمی کنه اما واسه این دفتر خاطرات مجازیت تاریخا خیلی مهمن پس این پست یا موکول میشه به ٦ محرم یا تغییر نمیدم

الان هی تو دستو پامی از ترس اینکه پاورو دست نزنی دارم تند تند تایپ می کنم تا بعدا که تصمیم بگیرم این پست باشه یا نه

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 302 تاريخ : چهارشنبه 1 آذر 1391 ساعت: 9:30

سلام

عشق من خیلیییییییییییییییییییی عاشقتمممممممممممقلب خیلی شیرین زبون شدی کل فامیل بخاطر حرف زدنت دلشون ضعف میره برات ؛ یه وقتایی یه حرفایی گنده تر از سن خودت میگی که من یکی کم مونده شاخم بزنه بیرون شیطان نیشخند

داریم زینبو می بریم ترمینال زینب ازت می پرسه میآی با من بریم پیش احسان ( پسر عموت و داداش زینب که 10 سالشه) بازی کنی میگی: نه احسان داره کارتون می بینهزبان

هر وقت با مادر جونی ( مامان من ) حرف میزنی سراغ خاله ستایشو میگیری و مادر جونی هم بهت میگه ستایش رفته مدرسه شما هم میگی چیکار میکنه که در جوابش میگه درس می خونه رو شنیدی ای خدا موش موشی من چند روز بعدش اومدی بهم میگی می خوام برم مدرسه میگم واسه چی میگی: میخوام برم درس بخونمخیال باطل

اصلا پیش نیومده که بگم اسمم چیه و جوابمو بدی اما امروز که داشتم عکسای خودمو با شما نیگاه میکردم میگم این کیه میگی:سیما چشمک

چند شبه که بابایی بهت میگه ریحان خودتو برام لوس کن شما هم در جوابش با صدای نازک و کشیده میگی: باباااااااااااااااااااااا که بعد از اونم بابایی هی بوس بارونت می کنه

یه وقتایی که خستم میگم کمرم درد می کنه میگی: مامان ماسآژ بدم ( قوربون دستای کوچولوت بشم من ماچ)

دیشب رفتیم خونه ی عمو موسی ازت می پرسم اسمت چیه یکمی تو چشمام نیگاه کردی و جوابمو ندادی زن عمو زهرا پیشت نشسته بود یواشکی ازش میپرسی : چیه مثلا تقلب میگیری ای خدا وقتی همه دیدیم این اداتو زدیم زیر خنده خنده( در صورتی که مامان بزرگ اصلا حال ِ خوبی نداشت اونم شروع کرد به خندیدن )

از همه مهمتر که وقتی ازت می پرسم کجایی هستی علیرغم اینکه بابایی بهت گفته بگو تبریزی اما تا ازت می پرسم میگی :گوشهری بو رو نمیدونم چرا نمیتونی بگی اما واسه من همینشم غنیمته از خود راضی

خیلی چیزای دیگه هم هست که الان حافظه ام یاری نمیکنه و بعدا که یادم اومد برات می نویسم

اینم ریحان جوجوی من که وقتی من مشغول کارای خونه بودم رفته سر وقته دراور مخصوص شال کلاهاشو و .....

ریحان عسلی

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 298 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت: 14:12

سلام

دیشب به خاطر خلط گلوت نتوستی خوب بخوابی ما هم اصلا نتونستیم بخوابیم دیشب همین که خوابیدی اومدم وسایل مراسم فردا ( روضه ی خونه ی عمو یحیی) رو آماده کردم تا فردا زیاد بخوابی و مجبور نباشم زود از خواب بیدارت کنم

ساعت 6 صبح از خوب بیدار شدی و تا 8 نخوابیدی منم گیچه گیچ بودم بابایی هم داشت انتخابات آمریکا رو دنبال می کرد خلاصه تا 3 شب بیدار بودم

نزدیکای 8:10 صبح بود که اومدی پیشمو شیر خواستی و تو بغلم با هم خوابیدیم دیگه اینقدر خسته بودم که موقع رفتن بابایی هم بیدار نشدم

یهو صدای بهم خوردن کریستال های لوستر منو از خواب بیدار کرد جلینگ جلینگ جلینگ وای خدا زلزله بغلت کردمو و همینطور که پتو دورم بود اومدم تو اتاق خواب دستو پام داشت می لرزید شما هم ترسیده بودی محکم منو بغل گرفته بودی همینطور که می لرزیدم زودی کت و کلاهت برداشتمو زودی رفتم بیرون دیدم خانوم همسایه تو حیاطه تا دیدمش خیلی آروم شدم تو راهرو نشستم هنوز گیچ خواب بودم خانوم همسایه شما رو ازم گرفت گفت ریحان داره می لرزه سردش برو براش پتو بیار ، تو همین حین تو دلم میگفتم وای خدا من می ترسم چطور برم بالا که عزممو جزم کردم و زودی اومدم بالا و برات پتو و جوراب برداشتم

الهی فدات شم هوا خیلی سرد بود من خودمم لباس آستین کوتاه پوشیده بودم همینطور داشتم می لرزیدم؛ الان ساعت 13:09 هستش که دارم این مطلبو می نویسم شما هم مشغول بازی با کیفمی

نمی دونم چطور بود که چند روز پیشا به لوستر نیگاه کردی و گفتی زلزله نیااااااااا خدایا به دخترم رحم کن و حافظمون باش الان داشتم سایت زلزله نگاری رو می دیدم همینطور پشت سر هم داره پس لرزه ثبت میکنه ؛ از وقتی زلزله اومده همینطور هلی کوپترها دارن میرن و میآن

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 262 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت: 14:11

سلام
عشق من چقدر دلم تنگ شده واسه اینکه بگیرمت بغلمو بچلونمت و حسابی بوست کنمبغل وقتی بابایی رو می بینم که می تونه ببوستت حسابی از درون یه جوری می شم ایشالا که منم زودتر خوب بشم عینک

دیشب شب خیلی بدی بود حوالی ساعت 12:20 شب بود داشتی سیب می خوردی نتونستی پوستشو قورت بدی و همین پوست لعنتی باعث شد که هر چی خورده بودیو بیآری بالاسبز قوربونت برم حسابی بهت فشار اومد و کلی ترسیده بودی سری آخر از گلوتم خون اومدنگران فدای دل کوچیکت بشم
منم چون دیر وقت بود یکمی یواشتر بابایی رو صدا کردم که بدو بیا یه چیزی بیار ریحان داره بالا می آره و در کمال خونسردی گفتش اشکالی نداره کلی اعصبانی شدم آخرِسر با صدای بلند تر ازش خواستم که یه ظرف بیآره که وقتی اومد دید که چقدر زیاد بالا آوردی گفت من فک کردم کم بوده منم گفتم وقتی میگم بیا یعنی بیا نه اینکه از اونجا .... خیلی قیافه ات مظلوم شده بود دلم می خواست گریه کنمگریه اما گفتم با گریه کاری درست نمیشه فوری رفتم تو حموم و آب گرمو باز کردم و وقتی بخار گرفت بردمت و بدنتو شستم و شامپو بدن کشیدم تا بوی بدش از بین بره اوه

تا حدود ساعت 2 نیمه شب بود که خوابیدی ( آخه عصری رفتیم سوپر مارکت و خواب از چشمات پرید تا ساعت 9:30 شب بود که یهو خوابت گرفت هر کاری کردم که نخوابی نشد که نشد دیگه گذاشتم بخوابی خداروشکر بیشتر از 1 ساعتم نخوابیدی )

صبح ساعت 5:30 بود که بیدار شدی واسه شیر دیگه بعد از اون خوابم نبرد نمازمو خوندمو همینطور دراز کشیدم یکی دو بارم ناله کردی و با کمی تکون باز خوابیدی ؛ چون خونه هنوز تاریک بود من متوجه نشدم تا وقتی حدودای ساعت 7 صبح بود که باز ناله کردی ....

پ.ن١: اندر احوالات ما رو می تونید در بعدا نوشتها در ادامه ی مطلب جویا شوید


EXniniweblog.comEX

.... اومدم بذارمت رو پاهام تکونت بدم بخوابی دیدم ای وای من چشمات با اون ترشحی که از چشمات اومده کامل بسته شده و عفونت کردهو نمیتونی باز کنی وای داشتم دیونه می شدمدل شکسته نگرانیکمی که آروم شدی زودی بلند شدم و پنبه رو برداشتم و کمی خیس کردمو یواش یواش چشماتو تمییز کردم

قوربونت برم که خودتم ترسیده بودی ؛ دوباره خوابوندمت این بار ساعت 9:30 بود که بیدار شدی دیدم باز چشمات بسته شده اما کمتر از سری قبل بازم مثه قبل برات تمیزش کردم و خوابیدی فدات بشم که بینیتم کیپ شده بودو با دهن نفس می کشیدی ناراحت

نزدیک ظهر بود (11:37 ) که از خواب بیدار شدی تا الان (18:00) چشمات قرمزه اما خداروشکر عفونتش کمتره دیشبم دیدم و با چایی مرتب تمییز می کردم فک کردم خوب میشی و چیز مهمی نباشه اما ....
الانم خوابیدی و منتظرم ساعت 8 بشه که ببرمت دکتر دیشب خیلی خیلی بهت بد گذشت ایشالا که زودتر حالت خوب بشه ریحانه ی بهشتی من قلب

این عکس همین یه ساعت قبل ِ که با هم رفتیم آرایشگاه دختر عموت مریم که تازه افتتاح کرده

ریحان عسلی

اینم ماله زمانیه که آسفالت کوچه مونو ، نو و یه دست می کردن قابل توجه ننه ی رومینا ببین چه کوچه مون شیک شده زباننیشخند

این عکس مربوط به 21 ماهگیت میشه ماچ

ریحان عسلی

بعدا نوشت١ :امشب با بابایی رفتیم دکتر علیرغم اینکه از قبل گفته بودم وقتی رفتیم با دکتر سلام کن و بگو آقای دکتر خوبی من سرماخوردم اما همین که وارد اتاق شدیم زدی زیر گریه متفکر و بازم بعد از کنترل گوش و حلقت آقای دکتر یه قطره واسه چشمت (جنتکس) و دو تا شربت (آموکسی کلاو و کتوتیفن ) تجویز کردن ، ایشالا که با خوردن این داروها حالت خوب بشه خداروشکر نیازی هم به آمپول نداشتی

ساعت ١١:٥٤ شب داشتم بهت داروهاتو میدادم که از فک پایین سمت چپ دیدم یکی دیگه از مرواریدات اومده بیرون هورا این ١٨ مین دندونت بود مبارک باشه امیدوارم دو تای دیگه رو هم به زودی در بیآری و دیگه دندونات تکمیل بشن فرشته ی زمینی من

داشتم آیکون هورا رو می ذاشتم که بابایی منو صدا کرد سیماااااااااااااااااا بدو بیا

من : چی شده باز (آخه تازه شلغم گذاشتم جلوی بابایی که ...)

بابایی: باز ریحان داره میآره بالا

من: نیست گلوش خلط داره واسه همینه و با عجله خودمو رسوندم تو پذیرایی

فدات شم که خیلی اذیت شدی این چند روز ؛ ایشالا زودتر خوب بشی نیست خیلی شیرینی ویروسا خیلی دوستت دارن اما این بار نخواستیم لطفا از بدن دختر من بیرون بیآید ویروسهای بد

+++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++++

بعدا نوشت ٢: از صبح تا حالا ساعت ١٨:١١ سر جام خوابیدم البته بعد از اینکه از دکتر برگشتیم این روزا خیلی روزای بدیه واسمون عزیزم ؛ هر سه تایی مون شدید مریض شدیم حالا ما بازم از درد کمی ناله ام می کنیم قوربون دل کوچیکت برم که فقط از درد بهونه گیری می کنی از دیشبم تب داری فدای این شیرین زبونی هات بشم که تا من می خوام دست به پیشونی و بدنت بزنم میگی تب ندارم از خود راضیعینک

بازم دیشب تا صبح چشمات بسته موند تا ساعت ٧ صبح که بیدار شدی و منم یواش یواش چشماتو باز برات با پنبه تمییز کردم البته از دیشب قطره رو می ریزم تو چشمات اما همچنان همونجوریه ناراحت

خودمم که گردنم مثه زمانی که سزارین شده بودم اونقدر درد می کنه که نمیتونستم بالا بیآرم همینطور کمرم سرفه هامم شدید و خلط دار شده حسابی از پا در اومدم تا اینکه صبح ساعت ١١ بود به بابایی زنگ زدمو گفتم دیگه نمیتونم اصلا حال نداشتم نگران

الانم که دارم اینارو می نویسم بالاخره آسمون بعد از چند روز، امروز بغضشو ترکوندو داره بارون میآد

بعدا نوشت 3: خدا رو شکر حال ریحانم به نسبت 2 روز پیش بهتره البته الان خوابیدی (12:51) طفلی شب چند بار بیدار شدی و سرفه هات خیلی شدید بود و ناله می کردی

دیشب باز تب داشتی من می خواستم شیافت کنم که بابایی نذاشت متفکر دیگه صبح ساعت 7 بود که تایلوفن (تب بر ) بهت دادم که خدا روشکر تا نیم ساعت بعدش دیگه اثری از تب نبود تا الان

چشماتم بعد از دو روز پیاپی که از شب تا صبح بسته می موند امروز دیگه اونجوری نبود اما من قطره رو ادامه میدم هنوز یه لکه ی قرمز تو چشم سمت چپت هست

کودکانه های دخترم و مادرانه های من...
ما را در سایت کودکانه های دخترم و مادرانه های من دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : مامانش rsa بازدید : 293 تاريخ : چهارشنبه 8 آذر 1391 ساعت: 14:11